مصیبت ‏حضرت قاسم بن الحسن (علیهما السلام)

تواریخ معتبر این قضیه را نقل کرده‏اند که در شب عاشورا امام علیه السلام اصحاب خودش را در خیمه‏اى‏«عند قرب الماء»جمع کرد.

معلوم مى‏شود خیمه‏اى بوده است که آن را به مشکهاى آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاى اول آبها را در آن خیمه جمع مى‏کردند.

امام اصحاب خودش را در آن خیمه یا نزدیک آن خیمه جمع کرد.آن خطابه بسیار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد،که حالا آزادید

(آخرین اتمام حجت‏به آنها).امام نمى‏خواهد کسى رودربایستى داشته باشد،کسى خودش را مجبور ببیند،حتى کسى خیال کند به حکم بیعت لازم است‏بماند،

خیر، همه‏تان را آزاد کردم،همه یارانم،همه خاندانم،حتى برادرانم،فرزندانم،برادر زادگانم،اینها هم جز به شخص من به کسى کارى ندارند،   

 

 

 


امشب شب تاریکى است،اگر مى‏خواهید،از این تاریکى استفاده کنید بروید و آنها هم قطعا به شما کارى ندارند. اول از آنها تجلیل مى‏کند:

منتهاى رضایت را از شما دارم،اصحابى از اصحاب‏خودم بهتر سراغ ندارم،اهل بیتى از اهل بیت‏خودم بهتر سراغ ندارم.

در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها مى‏فرماید.همه‏شان به طور دسته جمعى مى‏گویند:مگر چنین چیزى ممکن است؟!

جواب پیغمبر را چه بدهیم؟وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟محبت و عاطفه کجا رفت؟آن سخنان پر شورى که آنجا گفتند،که واقعا انسان را به هیجان مى‏آورد.

یکى مى‏گوید مگر یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسى بخواهد فداى مثل تویى کند؟!اى کاش هفتاد بار زنده مى‏شدم و هفتاد بار

خودم را فداى تو مى‏کردم.آن یکى مى‏گوید هزار بار.یکى مى‏گوید:اى کاش امکان داشت‏بروم و جانم را فداى تو کنم،بعد این بدنم را آتش بزنند،

خاکستر کنند،خاکسترش را به باد بدهند،باز دو مرتبه مرا زنده کنند،باز هم و باز هم.

اول کسى که به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنى هاشم،همینکه اینها این سخنان را گفتند،آنوقت امام مطلب را عوض کرد،

از حقایق فردا قضایایى گفت، فرمود:پس بدانى که قضایاى فردا چگونه است.آنوقت‏به آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل یک مژده بزرگ تلقى کردند.

آنوقت همین نوجوانى که ما اینقدر به او ظلم مى‏کنیم،آرزوى او را دامادى مى‏دانیم،تاریخ مى‏گوید خودش گفته آرزوى من چیست.

یک بچه سیزده ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمى‏کند،پشت‏سر مردان مى‏نشیند.مثل اینکه پشت‏سر نشسته بود و مرتب سر مى‏کشید

که دیگران چه مى‏گویند؟وقتى که امام فرمود همه شما کشته مى‏شوید،این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟

با خود گفت آخر من بچه‏ام،شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته مى‏شوند،من هنوز صغیرم.یک وقت رو کرد به آقا و عرض کرد:

«و انا فى من یقتل؟» آیا من جزء کشته شدگان هستم یا نیستم؟ 

 

حالا ببینید آرزویش چیست؟آقا جوابش را نداد،فرمود:اول من از تو یک سؤال مى‏کنم جواب مرا بده،بعد من جواب تو را مى‏دهم.

شاید(من این طور فکر مى‏کنم)آقا مخصوصا این سؤال را کرد و این جواب را شنید،خواست این سؤال و جواب پیش بیاید که مردم آینده فکر نکنند

این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد،دیگر مردم آینده نگویند این نوجوان در آرزوى دامادى بود،دیگر برایش حجله درست نکنند،جنایت نکنند.  

  
آقا فرمود که اول من سؤال مى‏کنم.عرض کرد:بفرمایید.فرمود: «کیف الموت عندک‏» ؟  پسرکم،فرزند برادرم،اول بگو مردن،

کشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فورا گفت:«احلى من العسل‏» از عسل شیرین‏تر است ؛

من در رکاب تو کشته بشوم،جانم را فداى تو کنم؟اگر از ذائقه مى‏پرسى(چون حضرت از ذائقه پرسید)از عسل در این ذائقه شیرین‏تر است،

یعنى براى من آرزویى شیرین‏تر از این آرزو وجود ندارد. ببینید چقدر منظره تکان دهنده است!

اینها بالاتر از فرشته هستند.فرمود:بله فرزند برادرم،پس جوابت را بدهم،کشته مى‏شوى‏«بعد ان تبلؤ ببلاء عظیم‏»اما جان دادن تو با دیگران خیلى متفاوت است،

یک گرفتارى بسیار شدیدى پیدا مى‏کنى. این آقا زاده اصلا باک ندارد.روز عاشوراست.حالا پس از آنکه با چه اصرارى به میدان مى‏رود !


به میدان رفتن حضرت قاسم بن الحسن (ع)

قاسم به میدان مى‏رود.چون کوچک است،اسلحه‏اى که با تن او مناسب باشد،نیست.ولى در عین حال شیر بچه است،شجاعت‏به خرج مى‏دهد،
تا اینکه با یک ضربت که به فرقش وارد مى‏آید از روى اسب به روى زمین مى‏افتد.حسین با نگرانى بر در خیمه ایستاده،اسبش آماده است،
لجام اسب را در دست دارد،مثل اینکه انتظار مى‏کشد. ناگهان فریاد«یا عماه‏»در فضا پیچید،عموجان من هم رفتم،مرا دریاب!

مورخین نوشته‏اند حسین مثل باز شکارى به سوى قاسم حرکت کرد.کسى نفهمید با چه سرعتى بر روى اسب پرید و با چه سرعتى به سوى قاسم حرکت کرد.
عده زیادى از لشکریان دشمن(حدود دویست نفر)بعد از اینکه جناب قاسم روى زمین افتاد،دور بدن این طفل را گرفتند براى اینکه یکى از آنها سرش را از بدن جدا کند.یکمرتبه متوجه شدند که حسین به سرعت مى‏آید.مثل گله روباهى که شیر را مى‏بیند فرار کردند و همان فردى که براى بریدن سر قاسم پایین آمده بود،در زیر دست و پاى اسبهاى خودشان لگدمال و به درک واصل شد.

آنقدر گرد و غبار بلند شده بود که کسى نفهمید قضیه از چه قرار شد.دوست و دشمن از اطراف نگران هستند.«فاذن جلس الغبرة‏»تا غبارها نشست،
دیدند حسین بر بالین قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است.فریاد مردانه حسین را شنیدند که گفت:

«عزیز على عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا ینفعک‏»


 

فرزند برادر!چقدر بر عموى تو ناگوار است که فریاد کنى و عموجان بگویى و نتوانم به حال تو فایده‏اى برسانم،نتوانم به بالین تو بیایم
و یا وقتى که به بالین تو مى‏آیم کارى از دستم بر نیاید.چقدر بر عموى تو این حال ناگوار است



راوى گفت:در حالى که سر جناب قاسم به دامن حسین است،از شدت درد پاشنه پا را محکم به زمین مى‏کوبد.
در همین حال‏«فشهق شهقة فمات‏»فریادى کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.یک وقت دیدند ابا عبد الله بدن قاسم را بلند کرد و بغل گرفت.
دیدند قاسم را مى‏کشد و به خیمه‏گاه مى‏آورد.خیلى عظیم و عجیب است:وقتى که قاسم مى‏خواهد به میدان برود،از ابا عبد الله خواهش مى‏کند.

ابا عبد الله دلش نمى‏خواهد اجازه بدهد.وقتى که اجازه مى‏دهد،دست‏به گردن یکدیگر مى‏اندازند،گریه مى‏کنند تا هر دو بیحال مى‏شوند. اینجا منظره بر عکس شد،یعنى اندکى پیش،حسین و قاسم را دیدند در حالى که دست‏به گردن یکدیگر انداخته بودند ولى اکنون مى‏بینند حسین قاسم را در بغل گرفته اما قاسم دستهایش به پایین افتاده است چون دیگر جان در بدن ندارد.



 

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.


 

(شهید مطهری)


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد